اندیشه های پوشالی
نگاه های سرد و بی روح
ماندن های به اجبار
روزهای پر از تکرار
تکیه گاهی از بغض و ناباوری
خنده های پر زهر
تمام خواسته های بی جواب
آرزوهای دفن شده
تنهایی
تنهایی
تنهایی
بغض بغض بغض..
با این همه چرا دل به رفتن نمیدهم؟
کجای بازی روزگار کیش و مات شده ام؟؟
حریف من خدا بود یا آدم؟!!
زین پس باید ساخت یا سوخت؟???
سخت دلگیرم
از رفتنها...
از انتظار کشیدن ها...
دلگیر از بودن ها..
چه دنیای کوچکی
دنیایی که با نقطه چین هم پر نمیشود.
فقط یک صدا
یک نگاه
و یک قاصدک
که بودنت را ضمانت کند.
همین مرا بس است
تا باشم....
نظرات شما عزیزان:
|